33-90

ساخت وبلاگ

امکانات وب

برادر چاوشی و برادر فتحی تا ما رو دق ندن دست بردار نیستن؟!

جمعه

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 209 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

چندین ماه بود که کتاب یوسف آباد خیابان سی و سوم، رو ستون کتابهای امانتی گوشه ی کمدم بود... 

بالاخره امشب خوندمش...

اینطور نوشتن با جزئیات از تهران رو دوست داشتم...

و عمیقا با فضای داستان همراه شدم و به مکانهاش سرک کشیدم...

اما خاطرات دوره ی نوجوانی شخصیت های داستان منو پرتاب کرد به دوره ی نوجوانی خودم در همون فضا و مکان...


...

و الان کمی غمگینم و بسیار دلتنگ...


33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 187 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

شنبه صبحی که با سر درد شروع شه... چراغا خاموشه و به مدد ابر تو آسمون، که آرزو میکنم بباره، خونه تاریک.  سرم به شدت سنگینه. خودم حس میکنم سینوس هام داستان درست کردن. مسکنو با مخلوط آب و لیمو ترش و دونه ی چیا میخورم... خودم تجویزش کردم. هیچ پایه علمی ای نداره!...  یه سگ پشمالو و چند تا تیکه پازل و کتاب میوه ها و یه پیش دستی بیسکوییت گاز زده شده رو میزه... و شیشه ی میز پر از جای انگشت کوچولو! از پریروز که مامان رفته خونه عمه، که براش مهمونی برگزار کنه، هیچ کاری نکردم. و دیگه ظرف تو کابینتا نیست. نمیدونم امروز کی برمیگرده... باید تا قبل اومدنش همه جا مرتب باشه... امیدوارم تو تاریکی عسل چکه نکنه رو سفره... دارم صبحانه میخورم با صدای موتور یخچال و تیک تیک ساعت و فن تصفیه هوا... چک میکنم. مظنه امروز 629900 ه. اومده پایین. صد تومن. تقسیم میکنم به چهار و سی و سه هجده... اون روزی که سفارشو گرفتم، طلا 130 تومن هم نبود... درسته که از سمت من پروسه ی طراحی و تراش سنگاش طول کشید ولی، کلافه م از بدقولی سازنده... الان باید گرمی پونزده تومن بالاتر پول بده. کاش همون وقت ازش پول میگرفتم و طلای خامشو میخریدم. دیشب به بابا گفتم لیموترش و خیار حلقه حلقه کردم ریختم تو تنگ. صبح یه لیوان بخوره. میگه قند لیمو بالاست... و بعد صداش میاد پایین: فلانی سر همین لیمو دیابت گرفت... و زیر لب ادامه میده: انگشت پاشو مج 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 215 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

قدیما عاشق تتریس بودم. اونقدر بازی میکردم که انگشتام قفل میشد  و نمیتونستم بازشون کنم. تدی بر، استاد سیبیلو ی جاینت م، اول کلاس سنگ گفته بود همه مون یه دونه از این حلقه های لاستیکی بگیریم و مچ دست و انگشتامون رو ورزش بدیم... که گوش نکردیم... حالا، انگشتای دست چپم بعد از یک ساعت گرفتن قلم و غرق شدن در بحر خیال، قفل شده...  یادمه تو درسامون درباره یه سندرومی خوندیم به اسم انگشت ماشه ای... فک کنم مال تایپیست ها بود... یعنی سوای از سندروم تونل کارپال که مال مچ بود....  حالا باز باید برم بخونم. نکنه یه همچین چیزی باشه... آسیب های کار رو باید جدی گرفت... ... پ.ن یه بیماری خیلی رو مخ، که ممکنه بر اثر بی احتیاطی درگیرش بشم، سیلیکوزیس ه... گوگل کنید بخونید اگه با سیلیس سر و کار دارید.  33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 202 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

زن داداشه داشت بهم میگفت لباست کمه، سرما میخوری، یه چیز گرم بپوش... که جوجه وسط بازیش پاشد و رفت از تو اتاقش ژاکتشو آورد و داد دستم... ... کلافه از کلاه و کاپشن و زیپ تا زیر گلو و کفش ساق بلند و... بالاخره زورش به دستکش هاش رسید و با دندون درشون آورد... چند دقیقه بعد وقتی خانم همساده چشمهای ذغالی و دماغ هویجی و دکمه های در بطری ای آدم برفی رو گذاشت، ذوق کرد و عمه عمه گویان با دست بهم نشونش داد... ولی وقتی رفت جلو باهاش عکس بگیره چشمش خورد به دستکش هاش که به جای دستای آدم برفی گذاشته بودیم... جیغ و داد کرد و دستکش هاشو قاپید و بعد هم با لگد زد به آدم برفی و راه افتاد سمت در پشت بوم... ... بعد از ظهر که مامانش خوابید، دستمو گرفت و منو برد تو آشپزخونه، خط خطی های آبی روی سرامیک جلوی یخچالو نشونم داد و بعد نچ نچ کنان با دست راستش زد پشت دست چپش... ... پ.ن آخه فک کن!... ژاکت فسقلی خودش... 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 206 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

خودکار دست گرفته بود و داشت تلاش میکرد رو هر چیزی که دم دستشه یه اثری بذاره... یهو یادم افتاد پاستل دارم. به نظرم برای بچه ی کوچیک خیلی کار کردن باهاش راحت تر از مداد رنگی و خودکاره... یه کاغذ بزرگ گذاشتم جلوش و تماشا کردم... جالب اینکه اول از همه پاستل سفیدو برداشت... قرمز دادم دستش... بعد سبز پر رنگ و نارنجی و...  خوشش اومده بود... بعد از چند دقیقه که کل صفحه خط خطی شد، خیلی آروم و راحت و بدون اینکه بهم نگاه کنه پستونکشو در آورد و فقط یک لحظه مونده بود تا گاز زدن پاستل که رو هوا مچشو گرفتم...  کاملا معلوم بود که از اون اول براش برنامه ریزی کرده... خندید... خنده ی جوجه ای که ضایع شده و میخواد غرورشم حفظ کنه... برای اینکه حواسش پرت شه، نقاشی رو برداشتم و بردم با سر و صدا به همه نشون دادم و بعد هم زدم رو یخچال!... ... پاستل ها مال ده سالگیمه... الان شدن اندازه فندوق...  یعنی... مال بیست و سه سال پیش... یعنی الان باید لیسانس میداشتن...  تو کشو ی کتابخونه، کنار بسته ی پاستل، آبرنگ پینت باکسمم بود، کادوی عمو، یکی دو سال کوچیکتر از پاستله... چند تا دونه از بیست و چهار رنگش هنوز باقی مونده... و چند تا پالت از رنگ هاب گواش وینزور و پنتلم، ترکیب آبی فیروزه ای های مختلف...سیر و روشن...  نارنجی ها و سبزهای مختلف... و آبرنگ وینزور نیوتونم که چند تا از قرص هاش هنوز نو هستن و جعبه ی مداد رنگی س 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 185 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

پاشدم اومدم کارگاه.  میزهای اتاق وسطی رو آوردم بیرون.  میز دو متری رو... چپه کردم... گرومپ افتاد زمین... کشیدم جنازه رو آوردم وسط سالن. اون یکی رویه و پایه ش جدا میشد...  میز تو سالنو بردم تو اتاق وسطی. میز اتاق جلویی رو بردم دم پنجره. میز اتاق پشتی رو هم بردم تو اتاق جلویی. حالا باید دو تا میز از سالن ببرم تو اتاق عقبی. فایل بزرگ چوبی و سه تا فایل کوچیکا رو پخش کنم تو اتاقا.  میز های ساید رو هم براشون جا پیدا کنم.  شیشه های میزها رو هم از گوشه سالن بردارم تمیز کنم بذارم رو میزا. کارتن های مجله ها رو هم... یه گلی به سرم بگیرم... کل کارگاه رسما منفجر شده انگار... و من خسته م دیگه... دوستم شاید بیاد... به صرف چای مثلا!... و نمیدونه با چه چیزی مواجه خواهد شد... ولی من میدونم... نصفم میکنه... 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 188 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

با هر تکونی که زیر پتو میخورم یه صدای گومپی، پوفی، جیرینگی، تقی، چیزی میاد... و من هی قیافه ی پسر جغد همساده پایینی میاد جلو چشمم که میدونم هنوز بیداره و سرش تو کتاب... اولیش شسوار بود که گومپی از رو تخت افتاد پایین... یادم باشه صب بلند شدم سیمش نگیره به پام... بعد از جلسه دفاع ری، یکراست اومدم خونه. بس که دلم شور مشقامو میزد...  سر ناهار برای مامان از جلسه ی دفاع تعریف کردم. از ری که امروز خیلی خوب و مایه افتخار و غرورم بود... از دوستام و دوستاش که دیدنشون همیشه شادم میکنه... دومیش دسته کلیدم بود که خورد زمین و جیرینگ صدا داد... باید صبح بذارمش تو کیفم. یه وقت پشت در نمونم... یه واگیره رو به قول دوستم کوبیدم. خوب شد... یک ساعتی طول کشید... واگیره دومو که شروع کردم انگشتام دور قلم قفل شده بود. باز نمیشد... برا واگیره سوم، چکش رو که دست گرفتم کتف راستم شروع کرد به سوزش و پشت سرش سردردم شروع شد... من چرا با وجود اینکه سالهاست گردن درد دارم ولی همه ی کارام یه جوری ن که همیشه کتف و گردنم باید درگیر باشن؟!... سومیش یه کپه لباس بود که پوف از ته تخت افتاد زمین... دکی شااااد و پرانرژی و با لبخند سبد گل رو دستش گرفته بود و با ذوق پیش پیش میرفت سمت ساختمون دانشکده که یهو برگشت و گفت: واقعا هیچ چیز لذت بخش تر از گل بردن برای جلسه دفاع دوستت نیست... بهش گفتم: علم زده!... منو انگار با یه 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 186 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

دیشب خواب دیدم که بعد از یه دعوای اساسی با آقا سنگی که نهایتا منجر به شنیدن کلی توهین و تحقیر از سمت اون و قهر کردن و رو گردوندن من ازش شد، از مغازه بیرون اومدم و شروع کردم یه مسیر طولانی رو از جایی حوالی شرق پیاده گز کردن به طرف خونه... که احساس کردم کفشم داره اذیتم میکنه... کفش چرم قهوه ای که تازه خریده بودم و حسابی براش پول داده بودم... رفتم تا عوضش کنم. آدما برای خرید از مغازه ای که تو یه چادر رو زمین چمن برپا شده بود، نوبتی وارد میشدن.  به من که رسید گفتم که کفشی که دیشب خریدم، لنگه ی راستش داره اذیتم میکنه و وقتی اشاره به کفشم کردم، دیدم کفشم عوض شده... مونده بودم حیرون که این کفش آبی از کجا اومد؟... من که کفش قهوه ای پام بود!! بعد فروشنده با این حال رفت و یه لنگه کفش آبی پای راست آورد و وقتی پوشیدم دیدم تو هر دو پام لنگه ی راسته... و تازه فهمیدم که از اول لنگه ها رو جا به جا پوشیده بودم که پام ناراحت بود... از تو چادر بیرون اومدم و یاسی رو دیدم و ناخوداگاه ازش پرسیدم، این کفشای آبی مال تو نیست؟!... که معلوم شد صاحبشون یاسی بوده و من اشتباهی اونا رو پوشیده بودم... کفشا رو بهش پس دادم و گفتم که خیلی زیبان... اونم گفت بیا ببرمت جایی که خریده بودم که هر رنگی دوست داشتی بخری! قیمتشم خیلی ارزونه!... همراهش رفتم تو یه آپارتمان در محله ی کودکی های من... یه آپارتمان به شدت شلوغ و بهم 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 191 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

بابا رفته سفر، مامان هم رفته پیش عمه خانم، برا همین زنگ زدم دکی بیاد پیشم... داشتیم حرف میزدیم و من بافتنیشو گرفته بودم دستم یه کم براش ببافم که یهو دلم هری ریخت!... با چشای گرد همدیگه رو نگاه کردیم و همزمان پرسیدیم: توام؟!... پسر دایی تو گروه نوه ها مسج فرستاد: عزیزان زلزله!... و یکی یکی همه سر و کله شون پیدا شد و گفتن که حسابی ترسیده ن... پسر دایی کوچیکه از اون سر ایران گفت: نگران شم؟!... بهش اطمینان خاطر دادم که زنده ایم!... بعد مامان پیام داد: ترسیدی؟!... گفتم یه کم!... و بلافاصله دادا تماس گرفت و با صدای خوابالود گفت: زلزله بود؟!... و تازه شبکه خبر زیر نویس کرد... ... الان دادا و گلی اینجان... دادا میگفت سر شب با یه سردرد وحشتناک خوابیده بودم و بعد چنان پریدم که حالا کتف و گردنمم گرفته و داغونم... دلم براش سوخت... خیلی طفلکی شده قیافه ش...  ... به گلی لباس دادم، به دادا آب قند و مسکن. لپ تاپ و تبلت دکی رو گذاشتم نزدیکمون. تشک هامونو جابجا کردم که زیر لوستر و دم پنجره نباشیم. هندزفری و پاوربانکمو گذاشتم کنار بالشم.  شناسنامه ها و کارت بانک ها رو گذاشتم تو کیف دستیم و یه مانتو و روسری رو دسته مبل. به خودم فحش دادم که چرا ظرفای شامو نشستم! و به این فکر میکنم که بعده نماز صبحانه بچه ها رو آماده کنم. ... یهه ساعت پیش که رفتم پایین تا در رو برای دادا و گلی باز کنم، پشت سرم قفل نکرد 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 215 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

بعد از سفر یک هفته ای برگشته بود و جوجه با کلی ذوق، قبل از اینکه بابا کتشو در بیاره، انگشت بابا رو گرفته بود و برده بود رو جاجیم کوچیک گوشه ی اتاق خواب نشونده بود تا باهم بازی کنن... اونجا محل اختصاصی جلسات خصوصی جوجه و باباست... وسط خوندن هزار باره ی کتاب میوه ها، بابا صدام کرد و خواست در کیفشو باز کنم و اون بسته ای که توشه بردارم... خب بابا تخصص داره تو گرفتن سوغاتی های عجیب غریب!... در کیفو باز کردم و دیدم تقریبا دو سوم کیف رو یه بسته بزرگ پیاز های کوچولو پر کرده!... با حیرت به بابا گفتم: اینا دیگه چی ن؟!!!... ... دیروز ظهر همه ی گلدونای خالی خودمو و گلدونای مادر جوجه و گلدونای دوست و فامیل که بهم سپرده بودن براشون گیاه بکارمو با یه گونی سی لیتری خاک بردم پشت بوم و بعد سه ساعت، موفق شدم حدود هفتاد تا از پیازها رو بکارم...  و فک کنم هنوز همینقدر دیگه هم تو یخچال باقی مونده باشه...  ضمن اینکه بیست سی تا رو هم تقسیم کردم و بردم دادم به چندتا از دوستام... ... و حالا من و جماعتی چشم انتظار سبز شدن و گل دادن نرگس هامون هستیم... پ.ن نصفه شب مهربان دوستم مسج داد که: از این به بعد تو دعاهات نرگس های ما رو هم دعا کن گل بدن! :)) نوشتم: باشه... راستش برای نرگسای خودمم امروز آیت الکرسی خوندم فوت کردم بهشون! پ.ن.2 دیروز تو پشت بوم حسابی سردم بود و همش میترسیدم اون نرگس های بالقوه هم سردشو 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 215 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

ناکام از یافتن لنت و خوشحال از پیدا کردن چند متر سیم و دوشاخه و ماده گی و سه راهی، برگشتم تو سالن و خواستم غنائمم رو بهش نشون بدم که دیدم پیچ گوشتی به دست زل زده به کلید برق و بی حرکت مونده...  صداش کردم: اینا رو ببین!... تکونی خورد و به خودش اومد و بلافاصله پشتشو کرد بهم و اشکاشو پاک کرد...  یه لحظه دستپاچه شدم و نمیدونستم به روی خودم بیارم یا نه... پرسیدم: توام چایی میخوری؟!... با صدای گرفته گفت: آره بریز... چند دقیقه ای بالاسر کتری و قوری معطل کردم تا خودشو جمع و جور کنه. از طرفی داشتم فکر میکردم که چطور از این حال درش بیارم... ظاهرا در تمام مدتی که من داشتم تو کمد ابزار اتاق عقبی و قفسه ی چوبی اتاق وسطی دنبال لنت برق میگشتم، اون مشغول پیچ کردن قاب کلید و پریزها بوده و ریز ریز اشک میریخته... یادم اومد که قبلا بهم گفته بود که همیشه این کارا رو تو خونه شون همراه پدرش انجام میداده... میگفت: هرموقع یه ابزاری میخواستم دست بگیرم صدا میزدم: بابا... اصلا شاید به همین خاطر ه که تو این هفت ماهی که پدرش دیگه نیست، دست به اره و دریل نبرد و هیچ چیز جدیدی نساخته... راستش خودمو تو اون لحظات سرزنش میکردم به خاطر خراب کردن حالش... با دو تا لیوان چایی از آشپزخونه بیرون اومدمو با خوشحالی ازش تشکر کردم که بالاخره بعد از دو سال که از نقاشی دیوارهای کارگاه میگذره، قاب کلید پریزا وصل شد... و یه برگه 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 220 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

دوتایی در سکوت زل زده بودیم به دکتر که عینک مطالعه شو به چشم زده بود و با دقت داشت پرونده پزشکی رو میخوند. بعد از دقایقی که خیلی طولانی گذشت، عینکشو برداشت و رو کرد به دوستم و گفت: غده خیلی کوچیکه، فقط جاش کمی بده. که اون هم جای نگرانی نیست. ایشالا با این دارویی که میدم خوب میشه... دوستم که تا اون لحظه ظاهر محکم و قوی خودشو حفظ کرده بود، با شنیدن این حرف یهو طاقتش تموم شد و بغضش ترکید... وسط گریه به سختی و بریده بریده به دکتر گفت که همه ی متخصص ها پدرش رو جواب کردن و این تنها راه باقی مونده ست... گفت که پدرش به شدت نا امید و افسرده ست... دکتر هم خطاب به من و با کمی عصبانیت گفت: خب این کارا باعث میشه بیمار روحیه شو از دست بده... ینی چی؟!... به جای انرژی مثبت دادن خودتون هم قطع امید کردین... این ناخوداگاه رو بیمار اثر میذاره... از اسم سرطان یه چیز وحشتناک برای خودتون ساختید و ترسیدین... شماها باید اول روحیه خودتونو حفظ کنید تا بتونید به بیمار کمک بدید... برای من که سالها بود دکتر رو میشناختم این رفتار فقط یک معنی داشت... به شدت از دیدن حال بد دوستم بهم ریخته بود و طاقت گریه شو نداشت... ... وارد خونه شون که شدم قلبم داشت از جا کنده میشد... احساس میکردم نفسم داره بند میاد... منو که دید، سرشو از رو سینه ی پدرش بلند کرد و وسط هق هق گریه، بریده بریده گفت: من امید داشتم... من جلوی همه ی 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 195 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

بغلش کردم از پله ها ببرمش پایین، هی سر میگردوند این ور و اون ور و تکون میخورد.

تو پله های طبقه دوم یهو ترسیدم و بهش گفتم، عمه خودتو محکم بگیر!...

بلافاصله با این دستش اون دستشو گرفت و محکم فشار داد!

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 186 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

پتو پیچ، نشستم جلوی بخاری. تو نور چراغ مطالعه که انگار گردن کشیده رو بشقاب مسی م.  چراغ مطالعه ها به نظرم خیلی کاراکتر دارن!... میشه براشون کلی داستان سرایی کرد. هر وقت این قیافه ی دولا شده ی گردن کشیده شو موقع کار میبینم، خنده م میگیره!... انگاری داره فضولی میکنه ببینه چه خبره! ... داشت با دستمال ترکیب رنگ و تینر و روغن جلا رو از روی کار تموم شده م پاک میکرد که زیر لب گفت، شاید دیگه این کلاسم نیام... جاهایی که استاد قلم زده بود، به طور مشهودی پر رنگ تر شده بود... عمقشون بیشتر بود... سکوت کردم... بعد تاب نیاوردم... گفتم میرم وضو بگیرم... تمام مدتی که جلوی آینه دستشویی ایستاده بودم داشتم خطاب بهش تو دلم فریاد میزدم! که چرا جمع نمیکنی بری اصلا؟!... زودتر اپلای کن برو لعنتی... از پشت در صدام کرد: بیا ببین چقدر مال تو بهتر شده!... من کارم افتضاحه... تحمل این بچه بازیاشو نداشتم... این که دائم غر میزنه که کارم خوب نیست و... شالمو بستم به سرم و قامت بستم... متعجب شد... شاید منتظر بود دم به دمش بدم... عصبانی بودم... و فضا سنگین... وسط نماز بودم که ری رسید و حال و هوا قدری عوض شد... بعد از کمی صحبت باهاش و رفع دلتنگی، پاشدم نشستم سر کار جدیدم. و اون دو تا مشغول صحبت بودن.  ری از کارهای مربوط به اپلای و مقاله هاش پرسید... با خودم فکر کردم، من که هفته ای دو سه روز رو باهاشم، هیچ کدوم از اینا 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 208 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

آروم آروم و حرف حرف نوشت:

با...با... آب... داد...

بعد، سرشو از رو دفترش بلند کرد و یه ذوق کودکانه دوید تو صورتش و با خوشحالی به دختر کوچولوش گفت: وای! باران! بالاخره یه جمله یاد گرفتم!...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 194 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

گفتم: واقعا قدیما هیچ وقت فکرشو میکردی که یه روز زمستونی تو سی و سه چهار سالگیت در این وضعیت باشی؟!...

با چوب بلندی که دستش بود قیر داغ توی استامبولی رو هم زد و با خنده گفت: نه، فکر میکردم این ساعت روز احتمالا دست دوقلوهامو گرفته بودم و داشتم از مهد میاوردمشون خونه!

گچ رو خیلی کیک طور الک کردم تو قیر و فکر کردم ولی خداییش الانم خیلی داره خوش میگذره!...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 192 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21

برف؟!...  خب چرااااا!!!!... ریست شده هوا انگار. دادا و گلی سررررما خوردن! مامان گفت نمونن خونه. افسرده میشن. پاشن بیان خونمون.  هر کی یه گوشه افتاده. منم گلوم درد میکرد... تایم خوابمم که کلا پشت و رو شده. عصری مامان اینا میخواستن برن عید دیدنی. دیدم اگه نرم میمونه. هر کی یه سر شهر. نهایتا هم که باید 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 201 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1396 ساعت: 0:32

بابا چندین ساله که دیگه پشت رل نمیشینه... مامان هم حوصله ش نمیگیره با اون ماشین خسته مون رانندگی کنه... منم که کلا دیگه یادم رفته!...  دکی یه بار گفت، تو یه کاری رو انجام نمیدی که آدم مخش سوت میکشه!!! خاله اومده بود خونه مون عید دیدنی. بعد چون تنها بود و حوصله نداشت خونه فامیلای دور رو تنهایی بره و 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 218 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1396 ساعت: 0:32

یه پستونک هایی هست که به جای اون قسمت لاستیکیش، یه کیسه ی توری داره. توش یه تیکه کوچیک میوه میشه گذاشت و داد دست بچه.  اونوقت بچه هم میتونه با میوه هه کلنجار بره، خصوصا اگه دندوناش هنوز در نیومده باشه، و هم توری ه نمیذاره تیکه ی درشت وارد دهنش بشه. اینو امروز برای اولین بار جوجه تجربه کرد. یعنی من ب 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 212 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1396 ساعت: 0:32